سبد خرید
سبد خرید شما خالی است!
روایت عاشقانه‌ترین بازگشت(۲۳)؛

قسمت چهارم: خاطره روحانی آزاده «علی علیدوست قزوینی»

قسمت چهارم: خاطره روحانی آزاده «علی علیدوست قزوینی»
تا مرز خسروی راه زیادی مانده بود و ما تازه اول راه بودیم. با آنکه آزادی را در دو قدمی خود می دیدیم ولی فریب های پی در پی عراقی ها باعث شده بود هنوز هراس نرسیدن به مرز و یا برگشتن به اردوگاه به قلبمان چنگ بزند.

به گزارش روابط عمومی مؤسسه فرهنگی پیام آزادگان، روحانی آزاده علیدوست قزوینی در حوزه علمیه قم مشغول تحصیل علم بود که از دست اندازی های عراق به شهرهای مرزی آگاه می شود. وی به همراه تعدادی از دوستان طلبه اش برای حضور در کردستان عازم شهر کرمانشاه می شود و در سپاه این شهر ثبت نام می کند.

با حمله رژیم بعثی عراق به مرزهای ایران اسلامی و بمباران فرودگاه های شهرهای ایران توسط جنگنده های عراقی، جنگ تحمیلی رسماً آغاز می شود و این روحانی آزاده به همراه دیگر رزمندگان برای دفاع از مرزهای ایران اسلامی به شهر قصرشیرین عزیمت می کند.

وی در روز دوم مهرماه 1359 در حالی که برای استقرار در میان کوه های مشرف به شهر در حرکت بود در محاصره فوجی از سربازان دشمن قرار گرفته و به اسارت در می آید. آزاده علی علیدوست قزوینی که دوستان هم بندش او را با نام علی قزوینی می شناسند مدت ده سال را در شرایط طاقت فرسای اسارت به سر برد تا اینکه در مردادماه 1369 به وطن بازگشت.

جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال اینستاگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)

کتاب خداحافظ آقای رئیس خاطرات آزاده جنگ تحمیلی، علی علیدوست (قزوینی) به روایت سهیلا عبدالحسینی است. این کتاب روایتی است از لحظه‌های سرد و سنگینی که این آزاده، پشت میله‌های اسارت گذارنده است.

برای سفارش کتاب اینجا کلیک کنید

این آزاده هوشیار در تمام مدت اسارتش در جهت فعالیت‌های فرهنگی گام برداشت و در این راه حبس انفرادی و انواع شکنجه‌ها را تحمل کرد، اما هرگز دست از مقاومت و مبارزه برنداشت. وی خاطرات لحظه آزادی خودش را در کتاب خداحافظ آقای رئیس اینگونه بیان کرده است که در ادامه می خوانید:

قسمت چهارم:

عجیب اینجا بود که باز هم اهالی بغداد در صف هایی تا خارج از شهر ایستاده بودند ولی این بار خبری از آب دهان انداختن و لنگه کفش و میوه گندیده پرت کردن نبود. بلکه با اشاره ای محبت آمیز ما را بدرقه میکردند. چه اتفاقی رخ داده بود، این ها مگر همان مردم نبودند؟ شاید آنها هم از جنگ هشت ساله به ستوه آمده بودند. شاید عزیز اسیری در ایران داشتند که چشم انتظار بازگشتش بودند به این امید که رفتن ما بازگشت آنها را سرعت میبخشد.

تا مرز خسروی راه زیادی مانده بود و ما تازه اول راه بودیم. با آنکه آزادی را در دو قدمی خود می دیدیم ولی ناامیدی ها و فریب های پی در پی عراقی ها باعث شده بود هنوز هراس نرسیدن به مرز و یا برگشتن به اردوگاه به قلبمان چنگ بزند.

کاروان اتوبوس های هزار اسیر به سمت مرز راه می سپرد. از خورد و خوراکی خبری نبود. کسی هم به فکر خوردن نبود. تشویش، مجالی برای گرسنگی نمیگذاشت. سرانجام حدود ساعت 11 صبح به مرز رسیدیم. به دستور صدام حسین، هنگام پیاده شدن از اتوبوس به هر کداممان یک جلد قرآن کریم که چاپ بغداد بود و نام صدام هم در آن درج شده بود، دادند. خوشبختانه ما را تفتیش نکردند. ما را همان جا زیر آفتاب سوزان مردادماه نشاندند. کم کم آثار تشنگی و گرسنگی و خستگی خود را نشان می دادند. باید منتظر هیئت صلیب سرخ و مسئولان ایرانی می نشستیم. در گوشه ای تلی از هندوانه ریخته بودند که به ما هم دادند ولی هندوانه ها زیر آفتاب چنان داغ شده بود که چندان فایده ای نداشت.

لحظه های دشواری بود. آخرین دقایق حضور در غربت اسارت. لحظه هایی که در دل به معصومین متوسل میشدیم که اتفاقی نیفتد و به سلامت از مرز عبور کنیم. ساعتی گذشت و سرانجام از آن سوی مرز نیروهای ایرانی پدیدار شدند. گروه صلیب سرخ هم آمدند. ناگهان یکی از نیروهای ایرانی با دیدن اسرا تکبیر گفت. 

با صدای تکبیر آنها ما هم تکبیر گفتیم. عراقی ها از این کار خوششان نیامد و فوراً واکنش نشان دادند. اما معلوم بود اختیار اوضاع از دستشان دررفته است و دیگر کسی به آنها اهمیت نمی داد.
نیروهای صلیب سرخ در جایگاه خود مستقر شدند و به ترتیب، اسم و شماره افراد را می خواندند و از مرز عبور می دادند. در آن سو هم نیروهای ایرانی افراد را تحویل میگرفتند.

چه حال خوشی بود پا بر خاک میهن گذاشتن. این خاک از جنس خاک های دیگر کره زمین نبود. عطری داشت بی مانند. مهری در دلش بود بی نظیر. هرکدام که وارد خاک ایران می شدیم بی اختیار بر آن سجده می کردیم و آن را می بوسیدیم. شکر می کردیم و دانه های اشکمان بر دامنش می نشست.

داخل اتوبوس های ایرانی که نشستیم از راننده خواستیم رادیو را روشن کند. راننده کمی تعجب کرد. بنده خدا از کجا میدانست سالهای سال آرزوی ما شنیدن صدای رادیوی کشورمان بود و چه کتک ها که بابت آن خورده بودیم. از رادیو اخبار پخش شد. در ادامه، بخشی از خطبه های نماز جمعه که مربوط به اسرا میشد پخش شد. امام جمعه با جمله، «سلام علیکم بما صبرتم»، آزادگان خوش آمدید سخن آغاز کرد. این اولین بار بود که واژه «آزاده» را به جای اسیر می شنیدیم.

اتوبوس راه افتاد، وقتی به حوالی اولین آبادی ها و شهرها رسید، از همه طرف در محاصره مهر و عاطفه مردمی که به استقبال فرزندانشان آمده بودند قرار گرفتیم. دریایی از عشق و مهربانی که هیچ بیانی قادر به توصیف آن نیست. از مرز خسروی تا قصرشیرین و از آنجا تا سرپل ذهاب و کرند غرب و اسلام آباد غرب دریای مواج مهربانی مردم ما را احاطه کرده بود. از مردم عادی گرفته تا مسئولان لشکری و کشوری و معاون اول رئیس جمهور، وزیر خارجه، فرماندهان ارتش و سپاه و نمایندگان مجلس در کنار مردم عزیز و قدرشناس، صحنه های زیبایی از خوشامدگویی آفریدند. گوسفند قربانی کردند و مهربانی های بسیار که قابل ذکر نیست. آمده بودند تا خستگی سالها اسارت را از تن بچه هایشان به درآورند. من حس کردم برای این مردم هر کاری انجام بدهم باز هم کم است و قادر نخواهم بود گوشه ای از محبتهای بی دریغشان را جبران کنم.

احساس کردم سرم گیج میرود. حالت تهوع داشتم و هر لحظه بدتر میشدم. گرمازده شده بودم. وقتی به اسلام آباد رسیدیم با کمک بچه های تاکستان خود را به بهداری صحرایی که در گوشه ای از پادگان محل اسکان موقت ما بود رساندم. مرا روی تخت خواباندند و سِرُم وصل کردند. از خستگی و اضطراب آن چند ساعت به خواب رفتم. وقتی چشم باز کردم در حالتی نیمه هشیار، فراموش کردم چه حوادثی رخ داده و ما آزاد شده ایم. به تصور اینکه هنوز در اردوگاه هستم شروع کردم به عربی صحبت کردن. از پرستار پرسیدم: «من چرا اینجا هستم؟ اینجا کجاست؟»

جدیدترین اخبار آزادگان و ایثارگران را در کانال تلگرامی پیام آزادگان بخوانید. (کلیک کنید)

پرستار که داشت سِرُمِ تمام شده را از دستم باز میکرد از وحشت قدمی واپس گذاشت. لابد فکر کرده بود یک عراقی خودش را بین اسرای ایرانی جا زده است.
یکی از دوستان که همان اطراف مراقب من بود، خودش را رساند و گفت: «علی آقا اینجا ایران است. ما آزاد شدیم. تو حالت بهم خورد به بهداری آوردیمت.»
کم کم همه چیز را به خاطر آوردم. شاید برای صدمین بار یا هزارمین بار آن روز خدا را شکر کردم.

نماز مغرب و عشاء را به امامت روحانی پادگان خواندیم. قرار بود ما چند روز در همان پادگان قرنطینه شویم. برایمان پرونده تشکیل دادند. از ما عکس گرفتند و معاینات دقیقی انجام دادند.

ادامه دارد ...

≥ قسمت اول

≥ قسمت دوم

≥ قسمت سوم

بیشتر بخوانید (خاطرات آزادی) 

مؤسسه فرهنگی، هنری پیام آزادگان

خبرنگار: مالک دستیار

۹ شهریور ۱۴۰۰
کد خبر : ۶,۰۴۳
کلیدواژه ها: علی علیدوست قزوینی,سالگرد ورود,بازگشت پرستوها,روایت عاشقانه‌ترین بازگشت

نظرات بینندگان

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید